تبعیدگاه

عمریست پریشان ز پریشانی خویشم

تبعیدگاه

عمریست پریشان ز پریشانی خویشم

بغل دستی سر در کتابی قطور مشغول مطالعه‌ای بی‌وقفه است، جوانی با پیراهنی سفید از زور خواندن گمان می‌رود که تا دقایقی دیگر کتاب را با جلد گالینگورش بجود و دمی بعد از حال برود، سه جوجه دانشجو آن جلو یواش پچ پچ می‌کنند و به قول خودشان در حال مطالعه گروهی هستند، این یکی را ببین آن چنان سر در کتاب کرده که تو گویی کتاب را با سایز فونت نیم (0/5) به زیر چاپ برده‌اند؛ اصلا دنیایی است اینجا! هر کس چنانی مشغول مطالعه و خواندن است که تردید به دلت راه می‌یابد که نکند واقعاً آن کتاب‌های ترجمه‌ای و لاطائلات درونش را جدی گرفته باشند! درست است که اینجا سالن مطالعه است اما برادران شما را به خدا حد نگهدارید... حرف این وصله ناجور که بین شما جماعت کتابخوار مشغول تایپ اباطیلی برای وبلاگ لکند‌ه‌اش است را آویزه گوش کنید؛ به خدا این علوم و دروس پوچ آکادمیک، آن چنان جدی نیستند که شما جدی گرفته‌اید؛ به خدا نیستند... اسنادش هم موجود است!

  • مرد تبعیدی

الان که در تنهایی به دیوار سرد تکیه داده و آه کشدار و بلندی می‌کشم همه‌اش به دست نامهربان زمانه و جور دوستان و ظلم اغیار مربوط نمی‌شود، بیشترش به خاطر خصلت پاییز و پرواز پرنده خیال به سالهای پیش است. پاییز خنک و ساکت همیشه حس و حالی به جان خسته‌ام بخشیده و هر سال تکرار می‌کند که این احساسات فروخفته‌ی زیبا و غریب اندک زمانی در فصول دیگر است که در وجودم متولد شود. بیشتر به خاطر همین است که پاییز را بسیار بسیار دوست داشته‌ام. پاییز چهار سال پیش در عین غریب و غم‌انگیز بودن، نگرش تازه‌ای به این فصل را در من پدید آورد و نهادینه کرد. سالی که ایام محنت‌بار کنکور و اوج دوران گذار از نوجوانی به جوانی با فوت مادربزرگ مهربانم و پخش سریال "وضعیت سفید" مصادف شده بود. سالی که به اقتضای شرایط درونی و بیرونی، حالت مجنونِ عقل از کف داده و دل در گروی دیگری داده را پیدا کرده بودم با این تفاوت که در این قصه غمبار، نه لیلیِ دلربا و دلبر قصه‌ها وجود داشت و نه جوانمردی که حالی از مجنون بپرسد. من مجنون قصه بودم اما خود نیز نمی‌دانستم این شعله‌های افروخته در درونم از کجا مرا به این روز انداخته و حال و روزم را چنین کرده... گاهی که سوار بر مرکبِ دوچرخه نامم در خیابان‌های خلوت و نمناک پاییزیِ شهر به تاخت می‌رفتم، بی‌توجه به دیگرانی که در خیابان دست در جیب یا دست در دست لیلی خود پیاده‌رو را پیاده گز می‌کردند و می‌رفتند، زیر آواز می‌زدم و می‌خواندم آقا... می‌خواندم. چه دورانی بود... این خصلت پاییز بوده است برای من؛ جنونی درونی. هر پاییز کمابیش همین طور بیخود از خود هوای خوشبو و خنک پاییز را به ریه‌هایم هدیه می‌دهم و هوای شاعرانگی پاییز را به بند بند وجودم. حالا اما با چند سال پیش تفاوت دارد، اگر چند سال پیش جنون درونی‌ام ظاهرم را نیز متاثر از خویش مجنون‌وار به هم می‌ریخت، امروز ظاهرم همان بچه آرام وسربه‌زیری است که دست در جیب، پیاده‌روها را گز می‌کند و آرام و آهسته می‌رود و می‌آید تا نبادا گربه‌ای باشد که شاخش بزند و مردمی باشند که او را نگاه چپ کنند.

  • مرد تبعیدی

شبی که بیرونِ خانه سوزی سرد از استخوان‌های عابران امان می‌برید

و داخل خانه به مدد بخاری کنج اتاق گرمایی فرح‌بخش را به خانواده هدیه می‌داد،

من می‌دیدم تکه‌ای از بهشت را که مانند آبشاری به داخل کاسه‌ی بلورین سرازیر شده بود.

مادرم بود و همه‌ی ما چهار نفر بر گِردش...

مادرم انارهای سرخ را در کاسه‌ای بلورین دانه می‌کرد...

مادرم، تکه‌ای از بهشت را دانه می‌کرد.

آن شب به هر یک از ما از دستان مادرم تکه‌ای از بهشت رسید...

شبی که بیرونِ خانه سوزی سرد از استخوان‌های عابران امان می‌برید.

  • مرد تبعیدی