پاییز سرد و غمانگیز
الان که در تنهایی به دیوار سرد تکیه داده و آه کشدار و بلندی میکشم همهاش به دست نامهربان زمانه و جور دوستان و ظلم اغیار مربوط نمیشود، بیشترش به خاطر خصلت پاییز و پرواز پرنده خیال به سالهای پیش است. پاییز خنک و ساکت همیشه حس و حالی به جان خستهام بخشیده و هر سال تکرار میکند که این احساسات فروخفتهی زیبا و غریب اندک زمانی در فصول دیگر است که در وجودم متولد شود. بیشتر به خاطر همین است که پاییز را بسیار بسیار دوست داشتهام. پاییز چهار سال پیش در عین غریب و غمانگیز بودن، نگرش تازهای به این فصل را در من پدید آورد و نهادینه کرد. سالی که ایام محنتبار کنکور و اوج دوران گذار از نوجوانی به جوانی با فوت مادربزرگ مهربانم و پخش سریال "وضعیت سفید" مصادف شده بود. سالی که به اقتضای شرایط درونی و بیرونی، حالت مجنونِ عقل از کف داده و دل در گروی دیگری داده را پیدا کرده بودم با این تفاوت که در این قصه غمبار، نه لیلیِ دلربا و دلبر قصهها وجود داشت و نه جوانمردی که حالی از مجنون بپرسد. من مجنون قصه بودم اما خود نیز نمیدانستم این شعلههای افروخته در درونم از کجا مرا به این روز انداخته و حال و روزم را چنین کرده... گاهی که سوار بر مرکبِ دوچرخه نامم در خیابانهای خلوت و نمناک پاییزیِ شهر به تاخت میرفتم، بیتوجه به دیگرانی که در خیابان دست در جیب یا دست در دست لیلی خود پیادهرو را پیاده گز میکردند و میرفتند، زیر آواز میزدم و میخواندم آقا... میخواندم. چه دورانی بود... این خصلت پاییز بوده است برای من؛ جنونی درونی. هر پاییز کمابیش همین طور بیخود از خود هوای خوشبو و خنک پاییز را به ریههایم هدیه میدهم و هوای شاعرانگی پاییز را به بند بند وجودم. حالا اما با چند سال پیش تفاوت دارد، اگر چند سال پیش جنون درونیام ظاهرم را نیز متاثر از خویش مجنونوار به هم میریخت، امروز ظاهرم همان بچه آرام وسربهزیری است که دست در جیب، پیادهروها را گز میکند و آرام و آهسته میرود و میآید تا نبادا گربهای باشد که شاخش بزند و مردمی باشند که او را نگاه چپ کنند.
- ۹۳/۰۷/۲۹
مطلبی که نوشتی جالب بود.